ولکام تو نیو ورلد! به دنیای عینکیها خوش آمدم.
بعد از یک هفته فشار سنگین کاری، یه روز مرخصیِ کامل نیاز بود! قبل از هرچیز و قبل از هرکاری، با محیا رفتیم عینکفروشی. تصورم از ورژنِ عینکیِ خودم با تصویری که توی آینهی مغازه دیدم، کاملاً متفاوت بود. احساس میکردم با عینک کلاً یکی دیگه بشم؛ اونقدر تغییر کنم که کسی نشناستم. ولی هر چی عینک امتحان کردم، صورتم تغییر خاصی پیدا نمیکرد.
عینک گرد یا هنریِ عجیب غریب دوست داشتم. ولی آقای فروشنده قیافهم رو که نگاه کرد، گفت شما بیا این سری عینکهای ما رو ببین! و به زور، با همدستی محیا، یه عینک مدلِ کشیده (مستطیل) و تقریباً کلاسیک بهم تحمیل کرد؛ و اونقدر گفتن وااای چقدر بهت میاد، چه خوبه، انگار مال صورت تو ساخته شده؛ راضی شدم و خریدمش.
وقتی گفت این مدل صدونود هزار تومن، گفتم چه ارزون! دو تا بخرم. ولی موقع حساب کردن دیدم فقط فریم رو به این قیمت میفروشن. شیشه رو هم به اصطلاح آمریکایی انداخت، و دویستوپنجاه هزار تومن هم پول شیشه گرفت. رسماً قیمت اولین عینکم، رفت بالای چهارصدهزار تومن. چه گرون!
غیر از سرگیجه و سردردِ طبیعیِ روزِ اول، مشکل عجیبی نداشتم. البته اگه ساعتِ اولِ عینکی شدنم، که محیا باید دستم رو میگرفت تا از خیابون رد شم، رو نادیده بگیریم! آخه میدونید؟ سرم رو که مینداختم پایین، زمین جلوی پام پله میشد (عینکیها میدونن چی میگم!) و خیلی اذیتم میکرد.
امیدوارم بتونم عینک رو تحمل کنم و طاقت بیارم، همیشه عینکم رو بزنم که دیگه ضعیفتر از الان نشم.
پینوشت: نکتهی ویژهی دنیای بعد از عینک، اچدی شدن تصاویریه که از چشمم به مغزم مخابره میشه. انگار تلویزیون ایکسویژن رو دادم و سونی یا پاناسونیک گرفتم!
درباره این سایت