این هفته شروع کردم به خوندنِ کتابِ «تجسم خلاق». از این کتابهای شبهموفقیت که هر دو سه جمله در میون تاکید میکنن که مثبت فکر کن! (با اون بخشِ ماجرا کار ندارم) از اونجایی که این ورژنی که من دارم میخونم، ورژنِ دامیز، از نشر آوند دانشه؛ هر بخشِ کتاب یه تمرین عملی داره که بهتره انجامش بدی. (با این بخشش کار دارم)
توی همین فصل اول، درباره فیلمهای سینماییِ ذهنی ما از زندگیمون و تجربههامون در این مورد یه تمرین داشت. که نوشته بود: «خیلی وقتها پیش میاد که ما برای زندگیمون، مثل یه فیلم، توی ذهنمون سناریو میچینیم، کارگردانی و حتی تدوین میکنیم.»
اینجا بود که ذهنم پرت شد به خیلی سال قبل؛ جایی که یک فیلمِ کوتاهِ تکرارشونده، تنها تجسمِ ذهنیِ زندگی من بود. دریبل چند بازیکن و شوت کردن توپ، چسبیدن توپ به تور و خوشحالیِ من! (خیلی تحت تاثیر کارتونِ فوتبالیستها بودم!) و جز یکبار توی دورهی راهنمایی، هیچوقت این تجربهی دریبل و شوت و گل، تکرار نشد.
من فوتبالیست خوبی نبودم و نیستم الانم؛ همیشه توی یارکشیها، آخرین گزینه برای انتخاب بودم و اغلب هم برای دفاع یا دروازهبانی میخواستنم. نه بلد بودم روپایی بزنم و نه میتونستم خیلی دقیق توپ رو شوت کنم. اما اون تجسمِ ذهنی، بالاخره به شکلِ عینی اتفاق افتاد و من اون رویا رو تجربه کردم.
و داشتم فکر میکردم که الان تجسمِ خلاقِ ذهنیم چیه؟ الان فیلمِ زندگیم که توی ذهنم دارم مینویسمش و کارگردانیش میکنم چیه؟ دیدم هیچ بخشی از زندگیم رو توی دنیایِ مجازیِ ذهنیم تصویر نمیکنم. و شاید حالِ نه چندانِ خوبِ الانم، نتیجهی این حذف کردن رویاپردازیها و تجسمهای ذهنیه.
دارم به فیلمِ ذهنیِ زندگیم فکر میکنم. فقط مشکلش اینه که اون بُعدِ خانوادگیِ ماجرا، خیلی کلیشه و مسخرهست! ذهنم میره سمت آینده. سال دوهزار و پنجاه! یه بابابزرگِ چاق و کچل و عینکی، که بچهها و نوهها دور و برش غرقِ تکنولوژیند. و بندهخدا داره به دورانِ وبلاگ و اینستاگرام و فیسبوکِ فکر میکنه. و تکنولوژیای که یه سری امور رو سهلتر کرده و یه سری امور رو سختتر.
پینوشت: فیلم ذهنیِ زندگی شما چیه؟ شبها که خوابتون نمیبره اما چشماتون بستهست، از خودتون و زندگیتون چه تصویری دارین؟ اصلا از این فیلمها توی ذهنتون دارید؟!
درباره این سایت