حالم خوب نیست و این خوب نبودن به شکل تصاعدی داره پیشرفت می‌کنه. مثل تیمی که بعد از خوردن گل اول فکر می‌کرده می‌شد یه جوری جبران کرد ولی الان گل چهارم رو هم خورده و چیزی نمونده تا آخرِ بازی شیش تایی شه.
موقعیتی که توش گیر کردم یه جورایی موقعیت ارّه‌ای‌ه. از اون موقعیت‌ها که راه پیش و پس نداری، از اون موقعیت‌ها که چراغِ بنزینِ ماشین روشن شده و از پمپ بنزین گذشتی؛ باید خدا خدا کنی که به پمپِ بنزین بعدی برسی.
از اینکه در آستانه سی‌سالگی بخوام کاری رو، چیزی رو از صفر شروع کنم دیوانه‌ام می‌کنه. فکر کردن به اینکه بخوام دنبال کار جدیدی بگردم، واقعا غیرقابل تصوره. از اون طرف به تمام اشتباهات کاری و غیرکاری چندسال گذشته که منجر به موقعیت فعلی شده فکر می‌کنم و می‌خوام همین امروز یه صاعقه بزنه بهم و از وسط نصفم کنه!
امید؟ ندارم؛ نیمه‌ی پرِ لیوان؟ چشمام نمی‌بینتش! یه جوری دارم دنیا رو سیاه و تاریک می‌بینم که منطقی نیست. خودم هم متوجه‌ش هستم اما نمی‌دونم چطور بگذرم ازش. امیدوارم افسردگی پیشاسی‌سالگی نباشه و بزودی برطرف شه.


تیتر: بخشی از یک آهنگ فولکلور که من الان دارم با صدای سوگند می‌شنومش.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

فروشگاه تخصصی|محصولات ارگانیک دارامان مجری یار Pieces tehranminer آزمون نظام مهندسی نقد و بررسی لوازم برقی هیجان سرگرمی عشق Zendegi Ideal