میخوام یه کار بزرگ بکنم، اما نمیدونم چه کاری! دربهدر، دنبال یه آرزوی خوبم که بهش برسم. یه رویایی که محقق بشه. نه اینکه الان همه چی داشته باشم و از همه چی تموم بودن، آرزویی نداشته باشم! نه. انگار که چشمهی رویاپردازیم خشک شده باشه، نمیدونم چی رو باید تصویر کنم که بهش برسم.
اگه بخوام برم دنبال حرفِ دلم، باید هر چی توی این ده – یازده سال در حوزه رسانه کسب کردم رو بذارم کنار؛ از اول، خیلی کلاسیک، نوشتن رو شروع کنم. فولتایم کتاب بخونم و کتاب بخونم و کتاب بخونم. تا شاید ایدهای توی ذهنم شکل بگیره. که بتونم نوشتنِ چیزی رو شروع کنم که بعد از تموم شدنش، از نوشتنتش پشیمون نشم. (برعکس تمام نوشتههای وبلاگی ده سال گذشتهم) بعد هی بخونم، هی بنویسم، هی بخونم، هی بنویسم. بعد هی کلاس برم، کارگاه برم، همایش شرکت کنم و جشنوارهها رو تجربه کنم تا بالاخره یه روزی، یه جایی، نوشتههام صدا کنن. که بشم یه نویسندهای که برای خوندن کتابهاش صف بکشن، درباره نوشتههاش حرف بزنن، ازش کار بعدیش رو بپرسن، بهش بگن که میخوان از روی کتابت فیلم بسازن، بگه «من خودم باید فیلمنامهش رو بنویسم!»
همین مسیری که تا الان اومدم، اصلا مطلوبم نبوده. البته اگه بشه اسمش رو مسیر گذاشت! چون من چندین راه رو نیمه رفتم و برگشتم. به هیچ مقصدی نرسیدم هیچوقت؛ بالاخره باید یه کار ماندگار تا این سی سالگیِ کوفتی میکردم دیگه. چه میدونم یه مجلهای، برنامهای، سایتی، اپلیکیشنی، کتابی، مقالهای، طرحی، ایدهای چیزی! وبلاگ رو ننوشتم چون از دنیای رسانه، تنها چیزی که دارم همین وبلاگِ سادهس!
نمیدونم؛ شایدم دارم ناشکری میکنم. حکایتِ این پست، حکایتِ همون ماجرای بیانتهای جبرهای جغرافیایی و تاریخیه. که آدم نمیدونه خودش رو با یمن و سومالی مقایسه کنه یا نروژ و سوییس! که خودش رو با دوران صدر اسلام مقایسه کنه یا صدسالِ دیگه. که معلوم نیست کی، کجا باشی بهتره. مسئله اونقدر نسبی هست که نشه خوب یا بد بودنش رو تشخیص داد. که بدونی الان موفقی، موفق نیستی، کجای کاری؟ خوشحال باشی یا نه، از خودت راضی باشی یا نه.
من آرزوهای ریز و درشت زیادی داشتم که بهشون رسیدم و حالم خوب شده. از قبولیم توی دانشگاه و سالهای دانشجویی، تا همکاری با بچههای همشهریجوان و تاثیرگذاری در برنامههای پرمخاطبِ تلویزیون؛ و از همه مهمتر مقولهی ازدواج و زندگی مشترک و دورانِ پسامجردی. اما برای الان که اینجام، یه آرزوی خوب، یه رویای شیرین از خدا طلب دارم. شاید تلاش کردن و رسیدن به رویای پاراگراف دومِ همین پست، همون چیزی باشه که حالِ آدم رو خوب میکنه، خدا رو چه دیدی!
پینوشت: الان که دوباره این پست رو خوندم، چقدر روندش رو دوست داشتم!
درباره این سایت