یک - من آدمِ تربیت شده در جامعهی دو قطبیام. از روزی که فهمیدم چی به چیه، همیشه آدمها به دو دسته تقسیم میشدن؛ یا خوب بودن یا بد. اولین بار توی بچههای کوچه بود که این تقسیمبندی اتفاق افتاد. هیچ بچهای توی محل ما از نظر پدرومادرِ من، خاکستری نبود. همه یا بچهی خوبی بودن که باید باهاشون دوست میشدم یا بچهی بدی میبودن که باید ازشون دوری میکردم.
مهدی مسجدی، پدر و مادر نداشت. یه پیرمرد و پیرزن، اون رو بزرگ میکردن. خانوادهی سه نفریشون خادم مسجد بودن. از نظر مامان بابای من، اون بچه یتیمی بود که تربیت درستی نداشت و نباید باهاش دوست میشدم. اما الان که بعد از بیست سال به بچههای کوچه مسجد نگاه میکنم، به نظرم مهدی مسجدی بامرامترین دوست دوران کودکیم بوده، با مرامتر از حسین که الان اصلاً دوستش ندارم.
این دوقطبی توی دوران مدرسه ادامه داشت. از نظرم بچههای کلاس یا خوب و مفید بودن یا بد و مضر! یا توی دانشگاه؛ پسرها دو دسته بودیم، ما مثبتها و اون منفیها. توی سربازی و بقیه جاها هم همینطور بوده همیشه برام.
دو – من با آدمهای زیادی توی ده سال گذشته، در محیطهای کاری، تعامل داشتم. از اولین سردبیری که باهاش کار کردم، تا بقیه دبیرهای مطبوعاتی و تهیهکنندههای تلویزیونی. همچنان ذهنم نسبت بهشون دوقطبیه. اما این بار نه دستهبندی خوب و بد، نه مفید و مضر، نه مثبت و منفی. الان آدمها رو کوچیک و بزرگ میبینم. یه سری دلشون بزرگه و یه سری دلشون خیلی کوچیک. یه سری دنیای بزرگی دارن و یه سری دنیاشون خیلی کوچیکه. یه سری ذهنشون بزرگ و عمیق و بلندپروازه و بقیه ذهن کوچیک و محدود دارن.
مثلا آقای ایکس که دل بزرگ و ذهن بلندپروازی داشت و آقای ایگرگ که دنیاش اونقدر کوچیکه که از زاویهی نگاهِ من، زندگیش شوخیای بیش نیست. اون مدیری که مطلقاً دلبستهی صندلیش نبود و بزرگتر از اون ادارهی کوچیک فکر میکرد تا اون یکی مدیری که برای حفظ جایگاهِ کوچولوش، کاری نیست که نکرده باشه.
سه – حالا توی سی سالگی، همچنان دوقطبی به دنیا نگاه میکنم. اما تشخیص بزرگی و کوچیکیِ آدما برام سادهتر شده. نیاز نیست حتماً باهاشون کار کنم و تعامل کنم تا بفهمم دنیاشون اونقدر بزرگ هست که ارزشِ شریک شدن داشته باشه یا نه.
ولی خب، این وسطها آدمهایی هم پیدا میشن که من رو به اشتباه بندازن. آدمهایی که خوب بلدن ادای آدمهای بزرگ با فکرهای بلندپروازانه رو در بیارن اما عمقِ دیدشون حتی به نوک انگشتاشون هم نمیرسه.
چهار – از دلایل مهمی که این دنیا رو دوست ندارم، همین دروغهای کوچیکِ بزرگ*ه. همین زندگیهایی که کاریکاتوری بزرگ نشون داده میشن. فکرهایی که یاد گرفتن عمیق به نظر برسن. آدمهایی که با ظاهرسازی، کوتوله بودنشون رو قایم میکنن. و چه زیاد دارن میشن این دوگانگیها.
* عنوان برگرفته از یک سریال تلویزیونی.
درباره این سایت