اولین نفری که به من دایی میتی گفت همین بچه بود؛ که باعث شد فکر کنم بزرگ شدم، توی دایره آدم بزرگا قرار بگیرم. کسی که دایی میتی گفتنش به من اعتماد به نفس می‌داد، حالا چهارده سالش تموم شده و وارد پونزده سالگی شده. تولدت مبارک پسر؛ مرد بزرگی شدی حالا. میشه دیگه باهات مردونه حرف زد! میشه کم‌کم توی خیلی جاها روت حساب کرد. خوشحالم داری بزرگ میشی، خوشحالم داری خوب بزرگ میشی.


من بچه ندارم و هیچ علاقه‌ای هم به داشتنش ندارم. (فرزندم اگه داری نوشته‌های منو بعد از بیست سال بازخوانی می‌کنی، ببخشید؛ الان که دارم اینو می‌نویسم بچه نمی‌خواستم ولی حالا که تو داری می‌خونیشون حتما نظرم عوض شده که تو به دنیا اومدی، و بزرگ شدی و داری این پست رو می‌خونی!) داشتم می‌گفتم من با دیدن محمدحسین به بچه‌دار شدن علاقه‌مند میشم. که میشه روی یه نفر تاثیر گذاشت، که میشه به یه نفر که تا حدّی قبولت داره از خوبیا و بدیای دنیا گفت. راه بهش نشون داد و جلوی اشتباهاتش رو گرفت. همینکه تا همین حد بشه توی دنیا تاثیر گذاشت، یکی از زیباترین بهونه‌های ادامه نسل بشره.

تعطیلات نداشته‌ی نوروزی تموم شد. به شدت خسته، بی‌انگیزه، کم‌انرژی، بی‌حوصله، کلافه و کج‌اخلاقم. متنفر از کار. دلم می‌خواد یه کار مطبوعاتی درست و حسابی بکنم. که بنویسم، که بنویسم، که بنویسم.

دوباره توی سراشیبی روحی-روانی‌ام و دوباره امیدوار به رویای اینکه «یه روز خوب میاد» یه روز لعنتی خوب که حالمون خوب باشه، لنگ یه‌قرون دو زار نباشیم. که اونقدر خدا به‌مون ثروت بده تا چشم‌مون دنبال هیچ چیز مادی‌ای نباشه. که چقدر حقیر می‌شیم وقتی سر پول بحث می‌کنیم.
.
پی‌نوشت: به قول سروش هیچکسموذن اذان بگو؛ خدا بزرگه بلا به دور. مامان امشب واسمون دعا بخون.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

همسران همدل و همراه ساختمان ابی عالی | دانلود همه آهنگهای ابی عالی rko آشنایی با استانداردهای بین المللی و ایزو ها چند رد پا از من واژواره عین لام يك منِ سركش