من سال 98 رو با نگاه منفی ویژهای به همراه احساس افسردگی حاد شروع کردم؛ از خودم و کارم و زندگی و جمیع شرایطی که داشتم، ناراضی بودم. روزهای آغازین اردیبهشت، این احساس به اوج خودش رسید و من غمگینترین جوان بیست و نه سالهی این شهر بودم که با بغض وارد دهه چهارم زندگیش میشد.
خوشبختانه تغییر استراتژیک شغلی، قبل از پایانِ بهار، فضای زندگیم رو عوض کرد، حالم رو خوب کرد، انرژیم رو زیاد کرد؛ یه جورایی موتور محرکهام شد برای رسیدن به اون چیزی که از اولِ سال میخواستم بهش برسم اما نمیدونستم چیه!
حالا در نیمه دوم این سالِ عجیب قرار داریم. اوضاع کاملاً متفاوت از شروع ساله؛ حالِ روحیم خوبه، دیگه اون نگاه منفیِ آغاز سال رو ندارم؛ از اون افسردگیِ حاد هم گذشتم. تا حد زیادی از خودم و کارم و زندگی و جمیع شرایطی که دارم، راضیام. در آستانهی آبان میخوام خوشحالترین جوانِ سی سالهی شهر باشم که به شدت فعاله، هر روز صبح تا شب در حوزهای که دوست داره با آدمهایی که دوستشون داره، سروکله میزنه، یاد میگیره، تجربه میکنه، یاد میده، رشد میکنه و جلو میره.
در مورد جزییات این تغییر بیشتر خواهم نوشت.
درباره این سایت